یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

درهم نوشت+ عکسهای به جا مونده از پاییز

دوباره این ویروسها اومدن سراغت. اینبار اما زورشون زیادتر از تو بود و نتونستی مقاومت کنی کوچولوئک.تب کردی و صدات گرفت و گلوت عفونت کرد. حتی برای اولین بار هم گوش درد گرفتی. دکتر گفت گوشت التهاب پیدا کرده ولی جای نگرانی نیست. حالا باید دوباره این داروهای بدمزه رو بخوری ولی هیچی نمیگی. اصلا سر دارو خوردن اذیت نمیکنی با اینکه یکی دوتا از شربتهات تلخه ولی باز هم چیزی نمیگی.با تمام ناراحتی که از چشمات موج میزنه میخوری و بعدش میگی دستت درد نکنه مامان جون. و من میمونم که جوابی بهت بدم که تو باز میگی مامان پس بگو نوش جان دیگه! نوش جان!!! با هر بار دارو خوردن میگی مامان گیده خوب شدم،قوی شدم . امروز متوجه شدی که توی فریزر بستنی داریم.وقتی بهت گفت...
25 آذر 1391

مامان خودش میاد

چندوقتیه که بعد از ظهرها میرم باشگاه و شما یکی دو ساعتی پیش بابا میمونی. بابا لطف میکنه و اکثر مواقع میاد دنبالم. چند روزه که وقتی میخواین بیاین برنامه آموزشی دورا پخش میشه   (persian toon) و آخر کارتون رو نمیتونی ببینی و با اکراه از خونه بیرون میای. چهارشنبه به محض اینکه کارتون مورد علاقه ات شروع میشه رو میکنی به بابا و میگی : بابا،مامان خودش میادا ما نمیریم دنبالش!!!! باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   پی نوشت: پست پایین هم داغ داغه
18 آذر 1391

محرومیت زمان مند عروسک

تو آشپزخونه سرگرم غذا پختن بودم. توی عالم خودت بودی و حرف میزدی و شعر میخوندی.یکی دو دقیقه ای صدات نیومد یه دفعه با عروسکت از اتاقت اومدی بیرون و با یه لحن محکم بهش گفتی حالا اینجا میشینی وقتی ساعت زنگ زد اونوقت میتونی پاشی. مامانت رو زدی کار بدی کردی!!!!!!!!!!!!!کار جالبترت این بود که بعدش گفتی منهم اینجا میشینم و پشتت رو کردی به عروسکت!!! ای جان باورم نمیشد که این قدر دقیق محرومیت زمانمند رو اجرا کنی و مفهومش رو درک کنی.بعدش اومدی پیش من و گفتی مامان عروسک کار بدی کرده نشسته اونجا. سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم و گفتم اگه کار خیلی بدی کرده باید بشینه اونجا تا متوجه کار بدش بشه. بعدش انگار ساعت خیالت زنگ زد که رفتی به عروسک گفتی حالا میتو...
18 آذر 1391

33 ماه و تغییر چهره

وقتی به دنیا اومدی موهات پر بود و کلی ذوق کردم آخه قبل از به دنیا اومدنت کلی گیره سر های نوزادی خریده بودم که روی موهای نرمت بزنم. ولی کم کم که بزرگتر شدی همینجور که رنگ موهات از مشکی به طلایی تغییر رنگ داد انگار تارهای موهات هم نازکتر شد و هم کم پشت. موهات خیلی  بلند شدن و کم بودنش بیشتر به چشم میومد. تصمیم گرفتم که موهات رو کوتاه کنم شاید این کوتاهی روی موهات تأثیر خوبی داشته باشه. این عکس مال شب قبل از کوتاهی موهاته ببین چقدر بلند شده بود اولین قیچی رو که زد پشیمون شدم اصلا باورم نمیشد که خیلی ساکت رو صندلی نشستی حتی اجازه دادی که واست پیش بند ببنده فدای نگاهت بشم که داری با چشمات میگی مامان کی تموم میشه...
9 آذر 1391

دلتنگی

میخوای بری حرفی نداری اشکهات دارن جار میکشن رفتن همیشه پر غمه انگار دارن داد میکشن آی نمیدونی دل آدم رو چه میشکونیی خودت بهتر از هرکی میدونی که بارون پاییز میسوزونه دل آدما رو  وقتی چشت پاییز میشه     باغ دلت گلریز میشه    تصویر غم میشینه تو چشم سیاهت وقتی چشمت لبریز میشه    اشکهای تو آویز میشه        دونه دونه میچکه از چشم سیات نمیدونی دل آدم رو چه میشکونی   خودت بهتر از هرکی میدونی     که بارون پاییز میسوزونه  دل ادمارو تعریف حس غریب دلتنگی موقع خداحافظی برای چشمان پر از بغض و اشکت ...
7 آذر 1391

اولین کاردستی

چندشب پیش موقع غروب خوابت گرفت و خوابیدی. واسه همین آخر شب دیگه نمیتونستی بخوابی و شارژ و پر انرژی بودی و همش میخواستی بازی کنی. یکی دو روز قبلش قیچی رو واسه اولین بار دادم دستت تا مهارت قیچی کردن و پیدا کنی تا یواش یواش بتونیم باهم کاردستی درست کنیم..چقدر دیدن تلاشت واسه باز کردن قیچی و بریدن کاغذ دیدنی بود. همونی که عکسش رو گذاشتم واست توی پست قبلی. اون شب ازم خواستی بریم تو اتاقت و ماسک درست کنیم و من هم با خوشحالی این دعوتت رو پذیرفتم.دلم غنج میرفت که با تو بشینم و یه چیزی درست کنم و من کیف کنم از دیدن تلاشت واسه یادگرفتن چیزای جدید. با هم رفتیم و قیچی و چسب و مقوا اوردیم و نشستیم به کار کردن. چقدر از چسبوندن و قیچی کردن خوشحال بودی و م...
2 آذر 1391

بابا محمد و یسنا

بابا که از راه میرسه تا صدای چرخش کلید توی قفل در رو میشنوی،میدوی میری پشت مبل قایم میشی. اونوقت بابا باید همه خونه دنبالت بگرده. با اینکه همیشه یه جا قایم میشی ولی این قانون بازیتونه. که همه جا دنبالت بگرده. و هی بپرسه پس یسنا کجاست؟؟؟ مامان یسنا یسنا کجا رفته و تو ریز ریز بخندی و پشت مبل کیف کنی واسه خودت. بعد بابا بگه :اِ اِ اِ چرا این مبله پا داره؟ و میاد پیدات میکنه وکلی میخندین با هم دیگه... بازیهای شما پدر و دختر خیلی دیدنیه... همش دارین دنبال هم میگردین هر جا که بشه قایم میشین و بازی میکنین. تو دختر نازم که مثل کبک میمونی وقتی سرت رو میکنی زیر پتو فکر میکنی دیگه کسی تو رو نمیبینه و ما چقدر میخندیم به این حرکتت... یسنای من و ...
1 آذر 1391
1